سلام به شما

بعد از مدت زیادی بی فعالیتی که به دلیل بی حالی و افسردگی موقت بود برگشتم و خوشحالم بگم اولین پارت از داستانم رو اوردم.فقط تاکید میکنم

این داستان حاوی مقدار زیادی اسپویل از بازی آندرتیله!اگه بازی نکردید اول بازی کنید و بعد این داستان رو بخونید!

حالا چند تا توضیح که گفتم بهتره بگم:

سیو:همون فایل سیو دیگه...اطلاعات کسی که توی بازی روح اراده رو داره توش ثبت شده و همینطور با پاک شدنش حافظه ی همه پاک میشه(به جز:فلاوی/گل توی عکس بالا/،سنس،کارا)

ریست:بازگردانی-پاک کردن تمام سیو های بازی و دوباره شروع کردن

روح اراده:یه روح که قابلیت دستکاری سیو ها رو داره و اگه بمیره دوباره برمیگرده

خب دیگه توضیح کافیه این پارت از زبان سوم شخص هست

برید ادامه و بخونید و نظرتونو بگید

نور به داخل تالاری که "تالار قضاوت" داشت داخل میشد و تمام تلار را روشن میکرد.اسکلتی با دمپایی های صورتی و شلوارک سیاه و هودی آبی رنگی در وسط تالار ایستاده بود.کم کم صدای قدم های کسی در تالار ساکت پیچید.دختری با موهای قهوه ای و چشم های قرمز که چاقو در دست داشت به ارومی به سمت اسکلت قدم برمیداشت.نفرت بی نهایتی در تالار حاکم بود که تمام دلیلش همون دختر بود.دختر لباس سبز رنگش رو درست کرد و گفت:بیا طولش ندیم سنس...تمومش کنیم...مثل دوازده ریست بار قبل...
اسکلت اخم غلیظی کرد.دست های استخونیش رو داخل جیب های هودیش کرد. از شدت عصبانیتش چشم های درخشانش محو شده بودن و تنها چیزی که میشد دید سیاهی چشم های نداشته اش بود.با صدایی که نفرت در اون موج میزد مثل همیشه گفت:اون بیرون روز زیباییه...پرنده ها میخونن...گل ها شکوفه میکنن...توی روزایی مثل این...بچه هایی مثل تو...باید توی جهنم بسوزن...
دختر به سمت سنس حمله کرد اما همه چیز عوض شد و حالا وقتش بود ورق عوض شه!سنس از خواب پرید.خوابش...یه کابوس واقعی بود که دو دقیقه ی پیش تجربه اش کرده بود.قبل از اینکه...اون ریست اتفاق بیوفته...به طرز عجیبی از وسط اون جنگ توی تختش ظاهر شده بود...و نمیدونست باید چیکار کنه.دستش رو روی قلبش گذاشت و فشرد:اون دیگه چی بود؟ریست....اون ریست کار کی بود؟!
از جاش بلند شد.هودی آبیش رو پوشید و با عجله از اتاق بیردن زد و پله ها رو به پایین طی کرد.بدون توجه به حرف برادرش که میگفت سر کارش بمونه و تنبلی نکنه از خونه بیرون زد.اتفاق هولناکی افتاده بود...توی این بازی...که به کشتن همه ختم میشد...کس دیگه ای حضور داشت که میتونست سرنوشت رو عوض کنه...روی خط زمانی...کنترل داشت و به این معنا بود که...پای انسان دیگه ای وسطه...
کارا با ریست رکب خورده بود!اون تنها کسی بود که میتونست همه چیزو عوض کنه و حالا به چند روز قبل...درست به روز اولی که به اندرگروند اومد برگشته بود.به گل های زرد زیر پاش نگاه کرد.با خشم چند تا از اون گل ها رو کند و به اطراف پرتاب کرد:کار کی بود؟!کی همه چیز رو ریست کرد؟!
بلند شد.به راهش ادامه داد تا دوباره قتل هاشو تکرار کنه...قتل های بینظری که بهش قدرت بیشتر میدادن و هیولا های آندرگروند که از بین میرفتن...به نظر میرسید...فقط سه نفر از اتفاقی که افتاد خبر دارن...کارا...سنس...و فلاوی...فلاوی با تعجب به اطراف نگاه کرد:چی شد؟!
گیج شده بود.اون همه چیزو دیده بود و ریست رو یادش بود.سیو های بازی سرجاشون بودن.ساقه اش رو خم کرد و گلبرگ های زردش اروم تکون خوردن.دقیق تر به فایل ها نگاه کرد و گفت:ممکنه اینا...همزمان باشن؟دو تا انسان توی یه فاصله ی زمانی؟نه امکان نداره...
دنبال اسم اون انسان گشت.با ناباوری به سیو چشم دوخت:اون انسان...قدرت اراده رو نداره!یعنی اگه بمیره برنمیگرده!
فلاوی راست میگفت"فقط روح اراده میتونست ریست کنه...فقط روح اراده میتونه بعد از کشته شدن برگرده ..."این جمله توی سرش دور میخورد.اصلا امکان نداشت ردی توی فایل های سیو نبود...یعنی روح اراده فقط و فقط مال کارا بود...ولی امکان نداشت بشه بدون اون روح ریست کرد!اون سه نفر شک بدی بهشون وارد شده بود...سنس...که نمیدوست خوشحال باشه یا عصبی...کارا...که بیشتر قدرت کشتنش و سلاح هاشو از دست داده بود...و فلاوی...که میدونست اگه دو نفر خط زمانی رو کنترل کنن...قطعا این دنیا رو نابود میکنن...

 

 

 

 

این پارت تمام شد

به نظرتون باید از حضور یه انسان جدید خوشحال باشن؟

کامنت یادتون نره☆-☆