اینم یه تک پارتی که نوشتم.

و کلا از اینجور چیزا زیاد خواهید دید^-^

و داستان از زبون یکی گفته میشه که به زودی میفهمید☆-☆

به سمت ارور دویدم و بلند گفتم:ارور!اینجایی؟دنبالت میگشتم!
ارور با بی حوصلگی سمتم برگشت:باز اینجایی مزاحم؟
چشمام رو بستم.ارور همیشه مزاحم صدام میکرد اما چیزی بهش نمیگفتم تا ناراحتش نکنم.به بسته ی توی دستم نگاه کردم و گفتم:راستش ارور...اومدم اینجا...تا بهت پیشنهاد دوستی بدم...به جای اینکه دشمن باشیم به هم کمک کنیم و دوست باشیم.
ارور به بسته ی توی دستم نگاهی کرد و بعد توی چشمام خیره شد:باید باور کنم؟
لبخند خجالت زده ای زدم و به جای دیگه ای نگاه کردم:آ-آره ارور...من بهت دروغ-
ارور بسته رو از دستم کشید و پرت کرد روی زمین.بهش نگاه کردم و اروم گفتم:ارور...اون...
ارور اخم کرد:اهمیتی نداره احمق مزاحم!صلح اونم با تو؟!مثل صلح با کسیه که قراره تمام مدت با مزاحم شدنش و پیدا شدنش اذیتم کنه!تازه...میدونی چقدر سخته اینقدر شاد  و رنگی بودنت رو تحمل کنم؟!
فقط بهش نگاه میکردم.اشک توی چشم هام جمع شد.اینقدر مزاحمم؟اینقدر شاد و رنگی ام؟اینقدر که همه رو ازار میدم؟اینقدر که...ارور گفت:از فکر بیا بیرون احمق و گم شو!مثل همیشه ات!
اروم گفتم:چه حسی داره یه تیکه از وجودت بشکنه؟
ارور گفت:باز میخوای-
دستمو روی قلبم گذاشتم:انگار...درد داره...درد...میکنه...
با بی حوصلگی نگاهم کرد:تموم شد؟!
یکم فکر کردم و گفتم:آره ارور...وای.پی خیلی مزاحمه نه؟شاده...رنگیه...
ازش دور شدم:وای.پی حال به هم زنه...لبخند میزنه تا کسی نبینه ناراحته...رنگیه...
خودم رو بغل کردم:مضخرفم...در چه حد مضخرفم؟چرا هیچکس اینو بهم نمیگه؟
ارور نزدیکم اومد:داری گیلیچی میشی!چه بلایی داری سر خودت میاری؟
به گیلیچ های دستم نگاه کردم.تمام بدنم گلیچی شده بود.چه اتفاقی برای من افتاده؟ارور با نخ های آبی رنگی منو گرفت و نگه داشت و گفت:این کارو نکن!استفاده از قدرتت رو تموم کن...
بهش نگاه کردم:من...استفاده نمیـ
پرید وسط حرفم و به روحم اشاره کرد:داره سیاه میشه!خودت رو میکشی...میفهمی چی میگم؟!مرگت میوفته تقصیر من!
به قلب جلوم نگاه کردم.داشت...رنگش سیاه میشد...و یعنی مرگ...تلاش کردم دستام رو ازاد کنم که نگهم داشت:تکون نخور...داری چیکار میکنی؟
خسته شده بودم...ارور اخم کرد و نخ های ابی رنگی دور قلبم پیچیدن.حالا کاملا قدرتم تحت کنترلش بود.قدرتم رو موقتی از کار انداخت و کمی دور تر نشست و مشغول خوردن شکلاتش شد.بهش نگاه کردم و گفتم:منو ازاد نمیکنی؟
ارور نگاهم کرد و جواب داد:نه!تا درست نشی از اینجا نمیری...
همون نخ های دورم منو نشوندن روی زمین و اروم باز شدن اما همچنان اون نخ ها دور قلبم بودن.قصد نداشت ازادم کنه و اینو میدونستم...پاهامو بغل کردم و به زمین خیره شدم.میتونست منو بکشه...به راحتی...بهش نگاه کردم و گفتم:ارور تو-
وسط حرفم پرید:چرا تلاش کردی کد های مربوط به خودت رو حذف کنی؟میخواستی...
ساکت شد و نگاهم کرد.حالت چهره اش کمی تغییر کرد و تونستم یه حسی مثل ناراحتی توش ببینم.سمتم برگشت:تو میخواستی خودتو بکشی!اینقدر از قدرتت استفاده کردی تا خسته و گلیچی بشی!اینقدر تا روحت از بین بره و دیگه وجود نداشته باشی!برعکس چیزی که فکر میکردم تو اونقدرا هم صادق نیستی بچه!با هیچکس!