بله بله اینم از یه تک پارتی دگر

که اسمشم معلومه...

ووووو

یه نکته ی مهم اینه که این چیزی که میخونید بعد از اتفاقات داستانم رخ میده.

پپپپپپپپپپپپپپپپپپپسسسسسسسسسسسسس

بله اینو همینطوری نوشتم و خوشحالم بگم اسپویل ندارهXD

شایدم داره...نمیدونم:>

بفرمایید ادامه^-^

بعد از خوندنش ممنون میشم نظرتونو بگید:>

نکته:این پارت اصلاااااا شیپ نداره!کلا داستانم شیپ نداره:>

از روی صندلی بلند شدم:من میرم بچه رو صدا بزنم
پاپیروس برای یه لحظه از هم زدن اسپاگتی دست برداشت و سمتم برگشت:سنس!وای(y-مخفف وای.پی)رو بچه صدا نکن میدونی که بدش میاد!بار قبل که یادته دمپایی هات یه روز کامل گم شده بودن!
اروم خندیدم و از آشپزخونه خارج شدم.وقتی بچه صداش میکنم عصبی میشه و بعد میبینم که دمپایی هام نیستن!یکی از کار هایی که برای تخلیه ی عصبانیتش یا حرصش میکرد این بود.توی پذیرایی نبود پس توی اتاق هاست ولی معمولا عادت نداره بره داخل اتاق من یا پاپ(مخفف پاپیروس)...از پله ها بالا رفتم.اروم در اتاق پاپ رو باز کردم و چراغ رو روشن کردم:بچه بیا بریم-
حرفم توی دهنم ماسید.نبودش.چراغ رو دوباره خاموش کردم و درو بستم.توی اتاق من چیکار میکنه؟باز هم هودیم با دمپایی هام؟عادت داشت هرزگاهی یکی از هودی هامو بپوشه و تظاهر کنه که منه!این خنده دار ترین کاریه که میکنه!وارد اتاق خودم شدم و چراغ رو روشن کردم:بچه اینجایی؟
باز هم نبودش...نمیدونم کجا ممکنه رفته باشه.اتاق رو کامل گشتم اما نبودش.از اتاق بیرون زدم و در رو بستم.باید پیداش کنم.از پله ها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم.کنار پاپ ایستادم:پاپ؟تو اون بچه رو ندیدی؟
پاپ نگاهم کرد:نه!مگه داخل اتاق ها نبود؟
کجا میتونه رفته باشه؟میدونم که به خاطر سرمای اسنودین حاضر نیست بیرون بره اما اگه رفته باشه واقعا نمیدونم کجا رفته.جواب دادم:نبود.
پاپ مکثی کرد.کلاه آشپزیش رو روی میز گذاشت:بریم پیداش کنیم
از خونه بیرون زدیم.به اطراف نگاه کردم.کجا رفته؟وارد گیریبلی شدم(نمیدونم اسمش درسته یا نه-اونجا یه حالت کافه طوره) و به اطراف نگاه کردم.باز هم نبود.این عجیبه!یهویی غیب نمیشه.بیرون زدم.به سمت جایی که برای اولین بار دیدمش رفتم...و حدسم درست بود.همونجا توی برف ها نشسته بود و پاهاش رو بغل کرده بود.به درخت تکیه داده بود و یکم میلرزید.سمتش رفتم و جلوش نشستم:هی بچه...نگرانمون کردی!بیا بریم تا-
مثل همیشه اش نبود...اروم گفتم:بچه حالت خوبه؟
هیچ جوابی نمیداد.دستمو روی شونه اش گذاشتم:اگه چیزی شده میتونی-
سرشو بالا اورد.گونه هاش از شدت سرما سرخ شده بود و واضح بود که گریه کرده بود.اروم گفت:تنهام بذار سنس...من...نیاز دارم که تنها باشم...
کنارش نشستم و بهش نگاه کردم:هر کاری که بکنی دروغگوی خوبی نیستی
بهم نگاه کرد:آره...حق با توئه
چند دقیقه با سکوت گذشت.شال گردنی که دور گردنم بود رو باز کردم و دور گردنش پیچیدم تا کمتر سرما رو حس کنه:سردته...بهتره بگردیم خونه...
جواب داد:من...فعلا نمیخوام برگردم...
پاپ رو دیدم که داشت سمت ما می اومد.تا نگاهش به من و بچه خورد دور زد و برگشت...پاپ هم عجیب شده...توی این چند روز...اصلا ندیده بودم بچه توی خودش باشه و ناراحت باشه.یهو محکم بغلم کرد.شوکه شدم و نگاهش کردم.اروم سرشو نوازش کردم و لبخند زدم.بیشترین چیزی که راجب وای برام جالب بود این بود که به راحتی احساساتش رو بروز میداد...مثل الان...اما این فقط راجب وقتایی بود که حالش خوب بود و سرحال بود.اروم خندیدم:میدونی که بغل اسکلت ها اصلا گرم نیست!
آروم گفت:مهم نیست...همینکه حس خوبی میده برام کافیه...
نفس عمیقی کشیدم.اروم ازم جدا شد.مکثی کردم و بعد گفتم:چرا...گریه کرده بودی؟
خودش رو بغل کرد:چون...احساس تنهایی میکنم...این حس تنهایی آزار دهنده اس!میدونی...آخه...نمیخوام بگم تو یا پاپیروس نیستید ولی...
ادامه دادم:راجب احساسات بدی که داری حرف نمیزنی...بعدش هم این حس رو داری!
یکم تعجب کرد و به زمین نگاه کرد:آ-آره...میدونی...این واقعا آزار دهنده اس که...برام سخته راجبشون حرف بزنم...
به درخت پشت سرش تکیه داد و ادامه نداد.فکر کنم...باید بیشتر باهاش حرف بزنم.بلند شدم:بیا وای(y)!الان وقت شامه!اسپاگتی پاپ زیاد گرم نمیمونه!
بهم نگاه کرد و اروم بلند شد.یکم فکر کرد:اولین باره که...بهم میگی وای(y)
لبخند زدم.تصمیم گرفتم به سبک خودش رفتار کنم.دستش رو کشیدم و دویدم:بدو بریم!
اعتراض کرد:سنس!
خندیدم.بلند گفت:من توی دویدن خوب نیستمممم!سنسسسس!آرومتر!