سلام به شما

اومدم با یه چند تا جمله...دیالوگ طور یا چیزی شبیه اینا

از خودمن و از جایی نیوردم

من یاد گرفتم احمق ترینم چون بخشیدن رو بلد بودم

 


میدونی...شاید بد نباشه که عینک خوشبینی بیش از حد رو برداری و به اطراف نگاه کنی.

 


رویا هامو به زنجیر کشیدی و ارزو هامو سوزوندی...تا توسط خودم کشته نشی آروم نمیشم!

 


هر وقت خواستی گریه کنی بودم ولی تا حالا توی شادیت بهم فکر کردی؟

 


بیخیال من خوبم...ولی میشه بشنوی و باور نکنی؟

 


عمیقا حس تنهایی دارم و حس ترس از "به اندازه ی کافی خوب نبودن" توی وجودم رخنه کرده

 


مردم ترسناکن...اونا...شبیه هیولان...نه وایسا...شاید من اونی ام که مثل هیولاست!

 

ممنون میشم نظرتون رو بگید

به نظرتون چقدر حقیقت دارن؟